حسنيه معاونیان
همیشه در این فکر بودم که چرا مرا به اسم «حُسنیه» نام گذاری کردند. نامهایی مانند فاطمه، زهرا و زینب یا القاب دیگری از معصومین را همیشه شنیده بودم ولی نام حسنیه هیچ وقت در بین آنها نبود، حتّی در میان نامهای هیچ یک از مادران یا همسران امامان نیز با این نام برخورد نکرده بودم و از این موضوع ناراحت بودم که چرا والدینم این نام را برایم انتخاب کردند. یک روز که با مادرم از نمایشگاه کتاب دیدن میکردیم ناگهان چشمم به کتابی افتاد که نام حسنیه با خط زیبایی بر آن نقش بسته بود. با اصرار از مادرم خواهش کردم که آن را برایم بخرد. وقتی به خانه رسیدیم ساعت 11 بود و اصولاً وقت خواب. شام خوردیم و خوابیدم. موقع خواب میخواستم کتابم را بخوانم. کتاب را دستم گرفتم. روی جلدش نوشته شده بود: «مناظرهي بانویی از شاگردان امام صادق (علیه السلام) در دربار هارونالرشید که با علمای اهل سنّت به بحث نشست و حقّانیت مکتب اهل بیت (علیهم السلام) را به اثبات رسانید».
وقتی این را خواندم خیلی از خانم «حسنیه» خوشم آمد و همین طور دعایش می کردم که خوابم برد. فردا صبح جلد تا شدهی کتاب روی صورتم اولین چیزی بود که دیدم. کتاب را که از روی صورتم برداشتم موقع نماز صبح بود.
بعد از نمازم به این فکر افتادم که در مورد حسنیه تحقیق کنم؛ پس دست به کار شدم و شروع به خواندن کتاب کردم. مفسّر کبیر ابوالفتح رازی روایت کرده است که در زمان خلافت هارون الرشید مردی بازرگان می زیست که مال و نعمت فراوانی داشت و از مشاهیر بغداد به شمار میرفت و در محبّت خاندان عترت و طهارت شهرتی تام داشت. همیشه همراه امام صادق (علیه السلام) بود و به حضرت خدمت می کرد. با شهادت آن حضرت در اثر ظلم و ستم دشمنان اموال و داراییهایش را از دست داد و به درویشی افتاد و از اموال دنیا چیزی به جز یک کنیز برایش باقی نمانده بود.
او حسنیه را وقتی که 5 ساله بود خریده و به مکتب فرستاده بود. حسنیه مدت 10 سال برای کسب علم و معرفت به محضر مبارک امام جعفر صادق (علیه السلام) شرفیاب میشود و قریب به بیست سال از عمرش را به مطالعهي علوم دینی میگذراند. زماني كه فقر و تنگدستی خواجه شدّت گرفت از تنگی روزگار نزد کنیزش اظهار شکايت کرد و گفت: ای حسنیه! تو مانند فرزندم هستی و غیر از تو کسی را ندارم، زحمات زیادی برایت کشیدهام تا به این فضایل و کمالات آراسته شدهای اینک از تو میخواهم که چارهای برایم بیندیشی تا از این تنگدستی نجات پیدا کنم.
حسنیه گفت: «ای خواجه به نظر من بهتر است که مرا برای فروش نزد هارون ببری و اگر او از بهای من پرسید بگو که صد هزار دینار زر رایج میارزد. اگر گفت مگر او چه هنری دارد که چنین بهایی بر او گذاردهای بگو هنرش این است که اگر تمام علمای خود را جمع کنی تا در علوم و مسایل شرعی و دینی با او بحث کنند، بر همه پیروز میشود و به همهی سؤالات پاسخ میدهد».
زمانی که خبر به هارون رسید کنیز را به حضور طلبید و از او مذهبش را پرسید. حسنیه گفت: دین مبین رسول خدا و مذهب اهل بیت او (علیهم السلام). هارون سخت آشفته شد و به وزیرش گفت: این کنیز بر مذهب ما نیست بگو او را بکشند. وزیر گفت: امّا او ادعای بزرگی کرده چنان چه علما مغلوب او شوند، در این صورت بر گردن شما حق دارد زیرا کشتن کنیزی که بتواند بر علما پیروز شود سزاوار نیست.
هارون از این سخن خوشش آمد و دستور داد علما و فقهای بغداد را که بزرگ آنان ابویوسف بود، حاضر کردند. چون علما از مذهب او سؤال کردند بدون هیچ ترسی اظهار کرد که بر مذهب اهل بیت (علیهم السلام) است، سپس با آنان، به مباحثه و مجادله پرداخت. آیات قرآن و احادیث نبوی را به گونهای تفسیر می کرد که کسی نمیتوانست با او مقابله کند. هارون که اوضاع را این چنین دید، ناراحت شد و دستور داد ابراهیم بن خالد عونی، داناترینِ علمای بصره، که چهارصد تن از علمای روزگار در بصره در کلاس درس او حاضر می شدند را حاضر کردند. ولی حسنیه بیاعتنا به جلال و جبروت مجلس پیش رفت و مقابل وی نشست.
حسنیه در میان علمای بزرگ زمان با فصاحت تمام به سؤالات آنها پاسخ میگفت و اشکالات آنان را بسیار زیبا و متین جواب میداد و قاطعانه رد مینمود به طوری که حاضرین از سخنان او حیران مانده بودند.
یکی از سخنرانیهای بیبیحسنیه که خیلی مرا جذب کرد، روشنگری ايشان در مورد مصایب اهل بیت (علیهم السلام) و شهادت جانگداز اباعبدالله الحسین (علیه السلام) بود.
حسنیه در قسمتی از صحبتهایش میگوید: «هر عاقلی میداند که شما دشمنان اهل بیت رسول خدا هستید و بزرگان شما قاتلان اهل بیتند و آن را آشكار نمیکردند ولی خدا به پیامبر آن را خبر داده بود و بعد از آن حضرت دشمني خود را ظاهر نمودند. اکنون شما از این گونه افراد پیروی میکنید. در این هنگام علما به یکباره گفتند: ما نیز از دشمنان اهل بیت و هر کسی که با ایشان در مقام عداوت است بیزاریم.
حسنیه گفت: به خدا دروغ میگویید، دل های شما مملوّ از عداوت اهل بیت و پیروان آنهاست، من در حضور خلیفه به شما ثابت میکنم. در روز عید قربان که با علما و مشایخ و سایر مردم در مصلّی حاضر میشوید، چون خطیب بر منبر می رود و قصهی حضرت ابراهیم و اسماعیل و قرباني کردن او را به یاد میآورد، شما هایهای میگریید و هر وقت که میشنوید ابراهیم کارد را برگرفت و قصد کشتن اسماعیل کرد فریاد میکشید و دستار از سر میاندازید و اشکها میریزید، حال آن که هیچ جراحتی به اسماعیل وارد نشد و عاقبت گوسفندی به جای او کشته شد، که هر روز صدها هزار مثل آن را قربانی میکنند. امّا برخیزید و به جای ناله بر گوسفندی، بر آن قربانی که سر بریدهی او را در هر شهر و دیار گرداندند فریاد برآورید. آن بزرگواری که هیچ کس جدّی چون جدّ او و پدری همانند پدر او و مادری مثل مادر او و برادری مانند برادر او، و فرزندی مانند فرزندان او، که سروران و بزرگواران عالمند، نداشت. امّا جمعی از کافران و ظالمان و منافقان امّت با او پيمان شكني كردند و او را ظالمانه به شهادت رساندند و سر مبارك او را برنيزه كردند و هفتاد و دو تن از فرزندان و برادران و برادرزادگان و اصحاب و احباب آن حضرت را کشتند. آیا اگر مؤمنی برای آنها دلتنگی نماید و ماتم بگیرد و گریه کند باید بگویند او رافضی و اهل بدعت است؟ چگونه سزاوار باشد برای گوسفندی بعد از چهار هزار سال بتوان گریست و فراموش نکرد ولي شایسته نیست که برای قرّه العین رسول خدا (صلی الله علیه و آله) و جگر گوشهاش که بیش از دویست سال نگذشته گريه نكرد و ماتم نگرفت؟
آنگاه حسنیه بر سر خود زد و نوحه و زاری آغاز کرد و گفت: آن حسینی که بر دوش رسول خدا (صلی الله علیه و آله) سوار میشد و پاهای خود را تکان میداد و رسول خدا (صلی الله علیه و آله) به او افتخار میکرد و میفرمود: چه نیکو سواری هستی و چه نیکو مرکبی داری و پدر شما از شما بهتر است. اما آنان گلوی مبارکش را که بوسهگاه سید کاینات و سرور موجودات بود با تیغ بریدند و بر سینهی مبارکش اسب دوانیدند و اکنون شما قاتلان او را امام و پیشوای خود میدانید.
از گریهی حسنیه حضار مجلس به گریه و شیون افتادند. هارون ترسید که مبادا فتنه بالا بگیرد، دستور داد خلعتهای فاخری برای حسنیه بیاورند و بحث و سخن حسنیه را قطع کرد. در پایان آن روز یحیی بن خالد و همهی اعیان و اشراف از موافق گرفته تا مخالف که از ممالک مختلف آمده بودند حسنیه را دعا و تحسین نموده و آفرین گفتند.
در آن روز چهارصد نفر مذهب خود را تغییر داده و مذهب اهل بیت (علیهم السلام) را انتخاب کردند و هارون از آن روز، دیگر به ظاهر به سادات و شیعیان معترض نمیشد و دستور داد دوباره خلعتهای فاخر به حسنیه دادند و او را طلبیده و آهسته به وی گفت: هر کجا میخواهی باش امّا از این شهر برو، مبادا به تو صدمهای بزنند.
سپس حسنیه و خواجهاش از هارون خداحافظی کردند و از مجلس او سرفراز و شادمان خارج شدند.
حسنیه با خواجهی خود و عدّهی زیادی پنهانی از بغداد به سمت مدینهي طیّبهی رسول خدا (صلی الله علیه و آله) حركت كرد و خود را به خدمت حضرت ثامنالحجج امام علی بن موسی الرّضا (علیه السلام) رساند.
كتاب حُسنيه در دربار هارون كه خلاصهاي از آن را نوشتم تمام شد. با اينكه اطّلاعات زيادي دربارهي علوم اعتقادي نداشتم و بعضي از مناظرات را متوجّه نميشدم ولي نتيجهاي را كه ميخواستم، از خواندن كتاب گرفتم. از اين به بعد با افتخار نامم را عنوان ميكنم و اميدوارم بتوانم مانند «حُسنيه» اطّلاعات مذهبيام را بالا ببرم.
بعد از كمي جستجو در اينترنت به اطّلاعات زير هم دست پيدا كردم كه براي خودم جالب بود:
به نقل تاریخ این بانوی بزرگوار از زنان ایرانی تبار بود که به اسارت مسلمانان در آمد و همان طور که در ابتدای داستان آمده بود به کنیزی مردی بازرگان درآمد. او پس از امام صادق (علیه السلام) از محضر امام کاظم (علیه السلام) بهره ها برد و برای یاری امام زمان خود حضرت رضا (علیه السلام) به سمت خراسان حرکت کرد و در شهرستان تربت حیدریه به دلیل نامعلومی چشم از جهان فرو بست. مدفن او در شهرستان تربت حیدریه در روستای حسنی در بالای تپه بلند است که هم اکنون داخل شهر واقع گردیده است.
فهرست منابع:
1ـ رازي، علامه شيخ ابوالفتوح، حسنيه در دربار هارون، بقيه الله، قم، 1389.
2ـ www. Torbat118.com
3ـ www.asemanteam.com
4ـ www.rasekhoon.com
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 18