تاریخ ارسال خبر: 01 مرداد 1396 | گروه خبری:
دخترانه
زینب مولودی
غنچهای کوچک در گوشهای از باغچه؛
شاید او نداند ولی همه میدانند که گلها همه با هم برابر نیستند. بعضی گلها به گل فروشیها میروند، به دست تازه دامادی خریده میشوند و به دست عروسی میرسند که در تمام مجلس آن را میگرداند و تا سالها آن را برای خود نگهمیدارد، خشک میکند و خانهاش را با آن زینت میبخشد.
این البته اوج زندگی یک گل نیست. بعضی گلها حتی به تلویزیون میروند؛ بعضی به دست وزیر و وکیل میرسند. اما در این میان بعضی گلها نیز در باغچهای میرویند و در همان باغچه گلبرگهایشان درست پیش پایشان میریزد و تمام میشوند، بدون اینکه حتی یک قدم از جایی که تولد یافتهاند دور شوند؛ در همانجا میمیرند و در تمام عمرشان شاید کسی به جز پیرزن صاحبخانه، آنها را نبیند و نبوید.
هیچ کدام از گلها از این ماجرا خبردار نبودند؛ فقط بعضی از آنها وقتی پیر میشدند این تفاوتها را درک میکردند. اما این وسط، در باغچهی مادربزرگ غنچهای روییده بود که خیلی زود از قضیه خبردار شده بود. او نمیخواست، همانجا باز شود و همانجا پژمرده شود؛ برای همین خودش را نگهداشته بود تا غنچه بماند، تا روزی که دستی او را در باغچهای بهتر کاشت، آنجا باز شود و چشمهای بیشتری را خیره کند. تا شاید به تلویزیون برود؛ شاید به دست وزیری برسد.
روزها گذشت، غنچه به آبی که میخواست کاسبرگهای او را از هم باز کند اجازه نمیداد کارش را بکند، او به شدت عصبی به نظر میرسید. همه چیز برای باز شدن فراهم بود و غنچه منتظر چیز دیگری بود.
کم کم داشت دیر میشد. کاسبرگها داشتند توان خود را از دست میدادند. حتی پیرزن که هر روز به باغچهاش سر میزد نیز داشت از باز شدن این غنچه نا امید میشد، تا اینکه کسی در گوش غنچه گفت «به حرف طبیعتت گوش کن».
غنچه به حرف کاسبرگها و گلبرگهایش گوش کرد؛ تمام زور خود را جمع کرد و باز شد. پیرزن با دیدن گل خوشحال شد. آن را چید، با خود به اتاقش برد و در جانمازش گذاشت. غنچه هم خندید. کسی غنچه را در جانماز مادر بزرگ ندید ولی غنچه فهمید هیچ چیز به اندازهی هم سجده شدن با مادربزرگ ارزش ندارد. او وقتی داشت رنگش را به جانماز مادربزرگ میسپرد، با خود گفت: اوج قدرت گل در همین است که بوی خود را به بهشت برساند.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 34