دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

رسم زیارت خوبان


رسم زیارت خوبان

قلم را آن زبان نبوَد که سرِ عشق گوید باز

ساعت 2:30 دقیقه بامداد است که هواپیما به زمین می نشیند همه چیز برایم تازگی دارد. اولین بار است که به زیارت می آیم. بی تاب و بی قرار، چشمانم هر سو را می کاود. استاد اما آرام است و مطمئن! در تاریکی جاده ای که ما را از جده به مدینه می رساند، به دنبال نشانه ای می گردم؛ و او برایم زمزمه می کند آل یاسین می خواند و دلم قرار می گیرد. نمی توانم در کنارش بنشینم. استاد اعتمادی همنشین و همراه همواره ی اوست. [پس در صندلی مقابل کنارش قرار می گیرم.] لب هایش آرام ندارد ولی نگاهش آرام است و مطمئن. با دست نقطه ای را نشانم می دهد؛ گویی نقطه ی ثقل همه ی کائنات است: دو گلدسته ی نورانی با انواری سفید، خیال انگیز بر پیراهن سیاه شب نقش بسته اند. مدینه است و گلدسته های حرم نبوی؛ چه زود رسیدیم! در هتل استقرار می یابیم اما من باز هم آرام و قرار ندارم. ششمین بار است که استاد به مکه مشرف می شوند و من اولین بار؛ بی جهت نیست که بی تابم. هر طور که هست نیمه شب پشت سر استاد در خیابان منتهی به حرم ره می سپاریم. استاد زیر لب زمزمه می کند و من پشت سر ایشان گام هایم را درست جای پای ایشان می گذارم. و گاه سر بر می دارم و به گلدسته های نورانی حرم خیره می شوم. گنبد خضرا سینه ی آسمان را درخشنده و اغواگر زینت داده؛ استاد بر می گردند. آشفتگی ام را می بینند و لبخند می زنند و به راهشان ادامه می دهند. در راه نافله می خوانند و صحبت نمی کنند. به حرم می رسیم. حرم خلوت است و وسیع، ستون های خیال انگیز حرم نبوی مرا مجذوب خود ساخته. به دنبال مرقد حضرت رسول می گردم؛ می گویند حرم بسته است. من که بی تاب زیارتم؛ کنجی می نشینم، نگاهشان می کنم؛ می گویند: حی علی الوصال و من دوباره نگاهشان می کنم. به نماز می ایستند. چه آرامشی دارند، در همه ی این سال ها که درس بودنم آموخته اند این قدر با وقار و صلابت ندیده بودمشان. همیشه لبخند مهربان و نگاه مادرانه شان مانع می شد تا زوایای وجودی شان را بکاوم. آرام آرام سراپا خضوع می شوند و خاکساری... آرام آرام، نماز می خوانند.

هر چه خاکسارتر می شود در نظرم بیشتر اوج می گیرد گویی از پله های ایمان بالا می رود به پله ی اول ایمان قدم می گذارد تا از محدوده ی عالم ماده خارج گردد و در پله دوم قطع علایق از مادون می کند به پله سوم پای می نهد تا انقطاع الی الله کند. با سیر در پله چهارم شوق دیدار بی قرارش می کند و آن گاه با دو بال به پرواز در می آید با بال شفع دست در دست شفیعان می گذارد و با بال وتر وصل می آغازد فضا از عطر نیایش او آکنده می شود دست به درگاه الهی بلند می کنند نزدیکتر می آیم زمزمه عاشقانه شان با تضرع و اشک همراه می شود به خود می آیم بر می خیزم و در کنارش به نماز می ایستم شاید از زمزم تو ای وصال من نیز جرعه ای بنوشم.

من اما بی تاب زیارتم؛ درهارا بسته اند و من بی قراری می کنم. نمی دانم چگونه می گذرد اما ساعتی بعد خود را در کنار استاد بر سکوی اصحاب صفه می بینم. من تنها می گریم و ایشان زیارت حضرت رسول (صلی الله علیه و آله و سلم) را می خوانند. و زیارت حضرت زهرا (سلام الله علیها) را و من در عالم خیال رسول خدا را می بینم که در آستانه ی بیت خویش ایستاده و برای زائران که هم نوا صلی الله علیک یا رسول الله، صل الله علیک یا نبی الله می گویند دست تکان می دهند، استاد در گوشه ای مشغول تلاوت قرآن می شوند و من هم چنان به ضریح خیره شده ام. می پرسیم خانه ی حضرت زهرا (سلام الله علیها). کجاست؟ نشانم می دهند مقابل در خانه قرار می گیرم و به خانه ای کوچک با اهل خانه ای با آن عظمت و جلال می اندیشم. آن قدر می مانم تا از کنار ضریح بیرونمان می کنند به سراغ استاد می آیم آرام قرآن می خوانند. در کنارشان می نشینم و قرآن می خوانم. نماز ظهر و پس از نماز دوباره زیارت. وقتی دوباره بیرونمان می کنند. عازم بقیع می شویم تابستان است و ساعت دو نیم روز. از پله ها بالا می رویم. پایمان روی سنگ های داغ می سوزد. استاد مقابل مرقد اجداد طاهرینشان می ایستند و جامعه ی کبیره را زمزمه می کنند، اشک می ریزند و برایمان تفسیر می کنند. زیارت را از حفظ می خوانند آن چنان کلمات را بیان می کنند که گویی از عمق جانشان سرچشمه می گیرد و با سوز دل بر زبانشان جاری می شود. ساعت چهار است که به هتل بر می گردیم دیگر طاقت ندارم خود را روی تخت رها می کنم و به خواب می روم. ساعتی بعد دستی مهربان در اتاق را می کوبد. بچه ها بیدار شوید اذان می گویند! صدای مهربان خانم اعتمادی است. بیدار می شوم، وضو می گیرم و نماز مغرب را در هتل به جا می آورم. برای افطار به اتاق استاد دعوتم می کنند. ما 5 نفر هستیم که با خانم و خانم اعتمادی هم سفر شده ایم. سفره ای در کنار اتاق روی زمین پهن شده. خانم اعتمادی سفره ی افطار را به زیبایی آراسته اند و خودشان به همراه استاد بالای سفره می نشسته اند افطار می کنیم. با شلوغی و سرو صدا سفره را جمع می کنیم. استاد لطیفه می گویند و ما سر از پای نمی شناسیم. سفره را که جمع می کنیم. خانم افتتاح می خوانند و شرح می دهند و ما اشک می ریزیم. آماده ایم عازم حرم شویم. دوباره پشت سر استاد قرار می گیرم و با دقت پایم را جای پای ایشان می گذارم. پله ها را طی می کنیم و رو به ائمه ی بقیع می ایستیم و جامعه می خوانیم. استاد شرح می دهند و اشک می ریزند. می دانند من ترجمه و شرح بسیاری از دعاها را نمی دانم؛ شاید برای این است که خط به خط شرح می دهند.

امروز قرارست همه تعلقات دنیایی را از خود دور کنیم حال و هوای دیگری دارم، همه سفیدپوش می شویم. استاد چه عظمتی یافته اند در لباس احرام، دیگر از وداع با مدینه نمی گویم. این جا مسجد شجره است. دوباره بی قرار می شوم. مدام بی تابی می کنم و از استاد مسأله می پرسم. استاد نیت را یاد آورم می شوند: محرم می شوم به احرام عمره ی مفرده و با این احرام قصد ترک محرمات می کنم. قربه الی الله. نیت که کردم فرمودند: حالا تلبیه بگو پرسیدم تلبیه دیگر چیست؟ فرمودند: لبیک اللهم لبیک... دعوتت را اجابت کردم خداوندا، دعوتت را اجابت کردم شریکی برای تو نیست به درستی که حمد و سپاس و پادشاهی از آن توست و شریکی برای تو نیست... در تمام راه تلبیه می گفتیم و من گویی بین زمین و آسمان معلق بودم دیگر دیواره های شهر از دور پیدا بود و لختی بعد به آسمانی ترین قطعه ی زمین رسیدیم لرزش سلول های بدنم را به وضوح احساس می کردم استاد فرمودند: سرت را به زیر بینداز گام هایم را با احتیاط بر می داشتم پله ها را که پشت سر گذاشتیم به سجده افتادیم گفته بودند سه حاجت بخواه حتماً مستجاب خواهد شد و ای کاش سه حاجتت فرج باشد و سلامتی مولا و برآورده شدن حاجاتشان فرمودند دیگر سر بردارید حالا عظیم ترین تجلی هستی در برابر دیدگانم ظهور یافت پرده ای سیاه که از زمین به انوار عرش الهی پیوند خورده بود. تنها به دنبال استاد بی اختیار و بی خویشتنِ خود می دویدم.

 ـ طواف تان را به نیابت از ائمه انجام دهید و ثواب آن را به همه ی ملتمسین به دعا هدیه کنید طوافی هم به نیابت از همه ی شیعیان داشته باشید. اللهم برحمتک الصالحین فادخلنا صدایشان چه شوق و سروری داشت گام هایشان استوار بود و آرام. و من احساس می کردم نیرویی مرا به فراسو می کشد تنها من نبودم حلقه ای نورانی و دوار گرد این خانه ی آسمانی در گردش بود و چه عظمتی داشت آن زیارت نورانی در کنار این سلاله زهرا (سلام الله علیها).

 

 

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 12


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1548)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort