دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

لطفاً قصه ات را بخوان!


لطفاً قصه ات را بخوان!

قصه بنویسید، شعار ندهید!/ فاطمه برهانی

 ـ : مریم بلندی!

ـ: بله خانم!

ـ : لطفاً قصّه ات را بخوان.

ـ: «اجازه خانم! چشم خانم!»

شب بود. سکوت همه جا را فرا گرفته بود من به آسمانِ پر ستاره ی شب چشم دوختم؛ آسمانِ بی انتها. ستاره های ریز و درشت یکی در میان چشمک می زدند. ماه از وسط دو پاره شده بود؛ هواپیمای کوچکی آن را از وسط به دو نیم تقسیم کرده بود. انگار نمی خواست مردم ماه را کامل ببینند! هواپیما همراه با ماه آسمان را می پیمود. امّا از آن فاصله نمی گرفت. آری! آن هواپیمای جنگی! عراقی بود. با خود گفتم: ای بی حیا! این بار کجا را می خواهی زیرو رو کنی؟... این همه خون که ریختی، بَس نبود؟ این همه خانه را که خراب کردی، راضی ات نکرد؟ این همه گل را که پرپر کردی...»

پس از پایانِ قصّه ام، همه ی بچّه های کلاس که تحت تأثیر قرار گرفته بودند، برایم کف زدند. خانم همّتی در دفتر نمره چیزهایی نوشت و با صدای بلند گفت: «چهارده! بفرمایید بنشینید.»

بچّه ها که از این نمره شاخ در آورده بودند، با تعجّب پرسیدند: «چرا این قدر کم؟»؛ من داشتم بیهوش می شدم، اصلاً توقّع نداشتم؛ چرا که تا آن روز، تنها بیستِ انشای کلاس، مالِ من بود.

خانم همّتی از سکّوی جلوی کلاس بالا رفت، گچ قرمز را برداشت و با خطّ درشت روی تخته سیاه نوشت: «قضاوتگری» و گفت: «عیب نوشته ی شما این است که قضاوت گری کرده اید؛ شما همه ی حرف های خودتان را برهنه روی کاغذ ریخته اید؛، شما شعار داده اید!»

مژده گفت: «امّا خانم معلّم این حرف ها حرفِ همه ی ماست؛ ما هم همین حرف ها را در

دلِ داشتیم؛ مریم حرفِ دلِ ما را زده است». خانم همّتی در حالی که دست های گچی اش را با دستمال کاغذی پاک می کرد گفت: «بله! امّا آیا شما فقط برای خودتان و هم فکرهای خودتان می نویسید؟ یا دوست دارید همه ی مردم دنیا، مخالف یا موافق، آن را بشنوند و احساس و اندیشه ی شما را تحسین کنند؟»

گفتم: «خوب من دوست دارم این قصّه را همه بخوانند، به خصوص همان خلبانِ عراقی که شهرم را بمباران کرد و همه ی کسانی که جنگ را نمی شناسند». خانم همّتی گفت: «هر نویسنده، پیش از این که آغاز به نوشتن کند، اندیشه هایی در ذهن دارد؛ به این اندیشه ها «درون مایه» می گویند. این درون مایه ها هرگز نباید رو شود، بلکه باید آن ها را با «نماد» و «نشانه» و ردّ پاهای مخفی و رمزگونه به خوانندگان نشان داد و علامت هایی گذاشت تا آن ها خود آن را کشف کنند؛ پس همه ی نظرات خودت را حذف کن و به جای آن تلاش کن، فقط واقعیّت ها را نشان بدهی؛ مثل یک فیلم؛ طوری که آن خلبانِ بعثی هم وقتی قصّه ات را می خواند، با دیدن آن چه به وجود آورده، از کار خود بیزار شود».

وقتی موهای سفیدش را زیر مقنعه ی سورمه ای اش پنهان می کرد، گچ سفید را روی تخته سیاه گذاشت و نوشت: «شعار دادن ممنوع! تصاویری توصیف کنید که خود سخن بگویند، نه شما. من به طرف نیمکت چوبی قهوه ای رنگ رفتم و سرِ میز نشستم.

حالا من دوباره نوشته ام را بازنویسی کرده ام و می خواهم در کلاس بخوانم؛ شما هم می خواهید آن را بشنوید؟

«شب بود و ستاره هایِ درشت چشمک می زدند و ماه کامل شده بود و می درخشید و مادرم رخت خواب ها را آورد. و من و برادرم روی رختخواب هایمان لِی لِی کردیم، دویدیم و غلت زدیم و مادر خندید. و ما سرِ جای خود خوابیدیم...

خوابی شیرین آرام پلک هایم را سنگین کرد ناگاه صدای غرّشی ما را از خواب پراند، در رختخوابم نشستم، برادرم هم نشست، مادر و پدرم هم نشستند. هواپیما روی ماه را سایه کرد، مهتاب رفت، صدا پیچید، نوری در آسمان پخش شد، مادر مرا بغل زد، پدر برادرم را. صدای غرّش، انفجاری، در آسمان پیچید، آسمان نور باران شد، هواپیما از روی ماه کنار رفت، دیوارهای خانه فرو ریخت، مادر افتاد، من هم افتادم، پدر از در حیاط بیرون رفت، برادر هم بیرون رفت.

من چهار دست و پا کردم، خود را جلو کشیدم، بلند شدم، ایستادم، مادر بلند نشد، مادر نایستاد، مادر غلتید او به آسمان؛ نگاه کرد و به ماه، نگاه کرد و به ستاره ها! بوی خون در فضا پیچید، دست هایم سرد شد، پدر برگشت، مادر!...»

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 11


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1439)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort