دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 01 اردیبهشت,1403

سرمقاله
صدای گریه‌ی فاطمه درفضای خانه پیچید. مادر با دست‌های گرم و مهربان آرام تکانش‌ می‌داد و زیر لب لالایی می‌سرود. فاطمه کم کم آرام گرفت و دست‌های گرم مادر روی پاهای فاطمه ایستاد و زیر لب نالید، دخترکم چطور عرصه‌های زندگی را طی خواهی‌کرد با این پاهای ضعیف؛ چطور نشیب و فراز پیش روی را پشت سر‌خواهی گذاشت و بعد قطره اشکی از گوشه‌ی چشمش جاری شد و با تمام وجود فاطمه را به او سپرد که نگاهبان هستی است. فاطمه کودکی و نوجوانی خود را زیر ذره بین دقت‌ها و ...    ادامه »
 آخرين نيايش
كوچه‌ها را يكي پس از ديگري پشت سر‌گذاشت. خورشيد غريبانه به غرب آسمان رنگ غروب مي‌زد و در انتهاي افق پنهان مي‌شد. امشب را به خانه‌ي دخترش مي‌رفت. هُرم گرما‌ي سنگفرشِ كوچه‌ها چهره‌اش را مي‌سوزاند. اين شصت و سومين بهار قرآني بود كه بر سر سفره‌ي رمضان ميهمان خدا مي‌شد. در را كه كوبيد همه به استقبالش ‌آمدند. مرغابي‌ها، كودكان و دختر مهربانش. رنگين‌كمان مهرباني‌اش بر آسمان خانه‌ي كوچك ام‌كلثوم، رنگ رنگ محبت و لطف...    ادامه »
کلام آخر
 لبخندی نمکین بر لب­ های رسول خدا نشست. با افتخار و سربلندی به یارانش چشم دوخت و فرمود: مشرکان مکّه شکست خوردند و شما پیروز شدید. همه با حیرت پرسیدند: چطور ممکن است؟ ما در محاصره­ ایم، گرسنه و ناتوان! آخرین دینار ثروت خدیجه را هم قریشیان به یغما برده ­اند و شما می­گویید پیروزیم؟
   ادامه »
برای پیامبر رحمت
  خستگی و گرسنگی بی­تابشان کرده بود. رسول­ خدا کلنگ را بر زمین گذاشت و کیسه ­ای خاک بر دوش کشید و به آن سوی شکاف برد. جابر با نگاه خویش پیامبر را دنبال کرد. دانه­ های درشت عرق در زیر شعاع­ سوزان خورشید بر پیشانی­اش می­درخشید؛ از شدّت گرسنگی سنگی بر شکم بسته بود تا ضعف مانع کارش نشود. جابرکه چون دیگران دست از کارکشیده بود تا خواست قدری بیاساید در گوشه ای پیامبر را دید که ردای خود را زیر سر نهاده و با همان سنگی که بر شکم بسته به خواب رفته است. قدری اندیشید و به سرعت راهی خانه شد. همسرش که او...    ادامه »
گر دریا را درنوردی با تو در می ­نوردیم
 آهسته پیش می­رفت. با‌ این که بارها و بارها به این کاخ آمده بود گویی برای اوّلین بار بود که به آن قدم نهاده. همه چیز شکل غریبی داشت. ستون ها، دیوارها، مشعل ها، نگهبانان و ندیمه­ ها همه چیز از همیشه وهم انگیزتر می‌نمود. صدای خنده‌ی" آنیسا" که در تالار پیچید رعشه‌ای در پیکرش احساس کرد؛ امّا بلافاصله با خود گفت: آرام باش با این وضع به زودی راز تو بر ملا خواهد شد. آنیسا شادمان از تخت برخاسته و به سویش آمد: آه "صیانه" نمی­دانی چقدر از دیدنت مسرورم، دیگر از آمدنت نا امید شده ب...    ادامه »
 ما مي توانيم
نماز عصر که به پایان رسید همه اطراف او حلقه زدند، پیرمرد نیز تکیده و در هم شکسته نزدیکشان شد. سخن که می‌گفت غم ها را فراموش می‌کردند سخنانش چون هم نوایی نسیم بود با امواج در گوش نخلستان در دل گرمای سوزان. نگاه مهربانش با آن لبخند شیرین میهمان چشمان تک تک یاران بود. یارانش رنگ پریده اما مصمم گردش حلقه زده بودند به جمعشان که می‌پیوستی به سادگی نمی‌شد پیامبر را یافت. چون نگینی او را در میان گرفته بودند و او از محبت می‌گفت و عدالت و کرامت انسان و آنان با پاهای برهنه و شکم ها...    ادامه »
از جنس در هم شکستن خیبر
  پنجه‏ های نرم نسیم در گیسوی گندمزار چنگ می‏اندازد و بر آن شانه می ‏کشد سبزی مزارع تا دور دست سر برآبی انتهای افق نهاده و عطر خوش سبزه ‏زار در عمق جان سربازان خمیده قامت پناه گرفته در لابه لای ساقه ‏های گندم می‏نشیند. آن‏سو‏تر پرچم ‏هایی سپید، گاه و بی گاه به اهتزاز در می ‏آیند. این علی است! داماد پیامبر که درود بی‏پایان خداوند بر آنان باد. آن روزی که نبی خدا «غیله‏ ی لیثی» را به جانشینی خود در مدینه...    ادامه »
موجي خروشان از خاور به باختر
  از كنار ديوار بلند و طولاني مي‌گذرد و به اين مي‌انديشد كه حضورش در اين منطقه چه آينده‌اي براي او رقم خواهد زد؟ كم كم به انتهای ديوار مي‌رسد. دانه‌هاي ريز برف آرام و خنك بر رويش مي‌نشيند و آتش افروخته‌ی درونش را كه بر پوست صورتش دويده فرو مي‌نشاند. ناگاه خود را در پارك «زوكوچي» مي‌يابد، به سختي از گروه‌هاي به هم فشرده‌ي معترضين عبور مي‌كند. انبوه زنان و مردان با صورت‌هایی که از شدّت سرما سرخ شده در کنار هم ایستاد...    ادامه »
سرمقاله
بسم الله الرحمن الرحیم  صدای چکاچک شمشیر با آوای دهل‌ها در می‌آمیزد. ناگاه ضربه‌ای بر قلب پرچمدار سپاه ابوسفیان می‌نشیند و او که ناباورانه به سرباز پیش رویش چشم دوخته از درد به خود می‌پیچد و به چوب پرچم تکیه می‌کند و همراه آن به خاک می‌افتد. تهلیل و تکبیر مردان خدا در میدان می‌پیچد. جنگ است و کوره‌ی آزمون گداخته. کینه‌های بدر را به میدان احد آورده‌اند تا مزرعه‌ی توحید و نبوت را لگد مال کنند. ذوالفقار علی اما در میانه‌ی میدان ...    ادامه »
أین عمار؟
بلال دستها را میانه‌ی طناب‌هاگره زده و خود را بالا تر می‌کشد. دانه‌های درشت عرق بر چهره اش می‌لغزند، به بالای کعبه رسیده است؛ با تمام توانش فریاد بر می‌آورد اشهد ان لا اله الا الله و ان محمد رسول الله. عمار پیکر استوار بلال را با شعف می‌کاود، چه فاتحانه بر بلندای کعبه سرود حریت سر داده است. سوزشی به قلبش نشسته و تا شانه‌هایش راه می‌یابد. صدای نفیر شلاق در گوشش طنین می‌گیرد، تازیانه هوا را می‌شکافد و پوست و اعصاب بر استخوان نشسته‌ی او را...    ادامه »
صفحه 2 از 3ابتدا   قبلی   1  [2]  3  بعدی   انتها   
Escort