دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

کاش در استوای ذکر خدا باشیم، همیشه!
مأمون، خلیفه‌ی عباسی، درباره‌ی این‌که چرا نمازها در اوقات پنج‌گانه، آن هم در اوقاتی مشخص، خوانده می‌شود، از حضرت رضا† علیه السلام پرسید. حضرت در پاسخ فرمود: این امر بدان سبب است که آغاز و انجام کارها همراه با یاد خداوند باشد. کار نیم روز انسان با نماز صبح آغاز می‌شود و با نماز ظهر پایان می‌پذیرد. کار عصر انسان نیز با نماز عصر شروع و با نماز مغرب ختم می‌شود تا در نتیجه، مجموعه اشتغالات انسان از ابتدا تا انتها با ذکر خداوند توأم باشد. اگر این‌چنین نمی&z...    ادامه »
کار امروز را به فردا مگذار
«توبه» از مهم‌ترین آموزه‌های تربیتی و اخلاقی است که آثار بی‌شمار و ره‌آورد گران‌بها و پیامدهای مثبت فراوانی دارد.    ادامه »
ترنّم پاكي
 چهار پادشاه عالم به ملاقات یکدیگر رسیدند و در یک مجمع، جمع شدند و رای هند، خاقان، چین، کسری، عجم و قیصر روم و همه در مذمّت سخن‌گفتن و مدح خاموشی متّفق گشتند. یکی از ایشان گفت: من هرگز از خاموشی پشیمان نشده‌ام، امّا بسیار بر سخنی که گفته‌ام پشیمانی و افسوس خورده‌ام و دیگری گفت: هرگاه من کلمه‌ای گفتم او مالک من می‌شود و دیگر مرا اختیاری از آن نیست. و مادامی که نگفته‌ام، من مالک و صاحب اختیار آنم و سومی گفت: عجب دارم از برای متکلّم، زیرا اگر کلامی بر خود او ...    ادامه »
كِي نقش مي‌بندي؟
فاطمه رضاپور تو اي يكتاترين رنگين‌كمان كِي نقش مي‌بندي؟ به روي قلب صاف آسمان، كِي نقش مي‌بندي؟ زمين بر گِرد خود، پيوسته دنبال تو مي‌گردد به چشمِ مانده در راهِ زمان، كِي نقش مي‌بندي؟ سراسر صبر بر هجران، سراپا شوق ديدارت به باغي پر شقايق، باغبان، كِي نقش مي‌بندي؟ زمانه پر شد از نفرت، ستم‌كاري، سيه‌روزي تو اي شادي بگو در قلبمان، كِي‌ نقش مي‌بندي؟ صدايت يا اباصالح نمي‌آيد در اين غوغا تو اي آهنگ آرامش، فغان، كِي نقش مي‌بندي؟ جهاني...    ادامه »
بند‌هاي سبز ضريح
 تنها چند قطره­ ی اشک در دست دارد و بس! دل گدایی دارم! غیر از این هیچ متاعي از این دنیا ندارد. هر چه هست بر‌می­دارد و می­ گوید: آقاجان، تو ضمانت ما را بکن که ما رو سیاهان همان ها هستیم که هزار بار توبه کردیم    ادامه »
حدیث نفس
زينب مولودي شنیدم سگی روزی صاحبش را که از فرط سرما خود را سرتا قدم پوشانده بود، نشناخت. زبان گشود به پارس. صاحب چون خود را به او نمایاند، سگ به گوشه‌ای خزید. نالید و از غصّه بمرد. در عجب شدم از احوال خویش که چگونه جمع کرده‌ام بین این همه سرکشی و سرخوشی. چگونه نتوان دل پریشان و غم‌آلود بود که به غایتی چنین رسانده‌ام انسانیت را. صاحب‌خانه را که رانده‌ام هیچ، دزد عمارت را امارت داده و خوش خدمتی می‌کنم. نه عرق شرمی نه اشک ندامتی تا چه رسدم به دق کردن از خجلت. عم...    ادامه »
اندر احوالات درس خواندن ما
*زهرا درون امشب نوبت منه که بنویسم... من هم حالش را ندارم بنویسم... نمی­دانم چرا حسّش نمی‌آيد... خوابم می‌آيد اصلأ... بعداً می‌نویسم... فردا صبح اولین کاری که می­روم سراغش همین است... می‌خواهم بروم مطالعه کنم با اطلاعات بیايم سراغ نوشتن... مثلاً من در برابر مخاطبینم مسئولم. این‌ها همه حرف‌های یواشکی من هست به خودم وقتی برای انجام یک کار دنبال هزار راه فرار می‌گردم که موکولش کنم به یك روز دیگر... حتمأ می‌پرسید: چرا؟ من هم می‌گويم آخر این هم نیاز به...    ادامه »
آرامِ آرام!
*فاطمه رضاپور در گوشه­ ي خرابه‌ای تنگ و تاریک نشسته بود. سوزش آبله‌ها را کف پاهایش احساس می‌کرد. بدن نحیفش زیر تازیانه‌های بی‌امان نامردان، سیاه و متورّم شده بود. اشک و خون، غمش را فریاد می‌زد و تشنگی امانش را بریده بود. امّا عطش، کوچک‌ترین مصیبت کربلا بود. در آن شامِ شوم، تمام ماتم سهم رقیّه بود. گه گاهی چشمان بارانی‌اش را به امید ستاره‌ای به آسمان می‌دوخت تا شاید اندکی از انبوه اندوهش بکاهد. امّا آن شب هیچ ستاره‌ای لبخند نمی‌زد، چراک...    ادامه »
باران
*فاطمه رضاپور‌ باز امروز پر از خاطره‌ي بارانم، پرم از خيسي خاك گرچه خورشيد اين‌جاست ولي از دور، درين تابش نور، مي‌توان باران ديد، مي‌توان باران خورد. آري اين لطف كه از دست خدا مي‌ريزد، همه ارزانيِ ماست. چه عجيب است كه رنگينِ‌كمان اين همه رنگ ز بي‌رنگي باران دارد. رنگ دريا از اوست، سبزي رنگ درختان از اوست. مردم اهل زمين، همه در آرزوي بارانند، دوستش مي‌دارند  ليك وقتي‌كه بيايد همه با چتر از او مي‌گذرند. من نمي‌دانم امّا شايد...    ادامه »
گواه بيعت
*حسنیه معاونیان نامه‏ام را به او دادم. نامه نبود، دعوت‏نامه بود برای امامم. تا زانو خم شد، نامه را از دستم گرفت. برای قامت رشید او، من مثل یک کودک بودم. بعد با یک دست تشت پر از آب را گرفتم و دست دیگرم را داخل تشت کردم. او هم همین کار را کرد؛ در واقع با هم بیعت کردیم. بعد از این‏که تشت را گذاشتم زمین، از غذایی که داشتم به او دادم و تمامی پولی که داشتم یعنی یک سکّه‏ی شامی را به او دادم تا صرف امام و یارانش کند. ظهر چند روز بعد، دیدم جلوی دارالحکومه‏ی کوفه افتاده و تمام تنش خ...    ادامه »
صفحه 3 از 9ابتدا   قبلی   1  2  [3]  4  5  6  7  8  9  بعدی   انتها   
Escort