زمان لبریز از مولایی اوست/ دکتر سیّد علی موسوی گرمارودی
تو ای سرچشمهی پاکی و رادی که فطرت را ز جانت آب دادی
تو نوری، دیگران شام سیاهند تو فریادی و دیگرها چو آهند
تو از نور خدایی، ما ز خاکیم تو دریایی و ما تیر مغاکیم
مگر تو دیگری ما نیز دیگر شگفتا از تو و اللهاکبر
چه میگویم تو و ما این روا نیست همانا جز قیاسی نابجا نیست
خِرَد خندد به این ناپخته سنجش دل افتد زین تو و مایی به رنجش
تو مرد هرچهای، ما خویش هیچیم همان بهتر که با مردان نپیچیم
فلک خونِ تو را آب وضو کرد رُخت را قبلهگاه آرزو کرد
سحر کز شام، صبحِ روشن آرد اشارتها به چشمان تو دارد
اگر کوهی، بلند اِستاده کوهی سر افرازی شکوهی بیستوهی
گر اقیانوس، اقیانوسِ آرام نه آغاز تو پیدا و نه انجام
سحر آیینهای پیش نگاهت سپیده تیرهفرشی پیش راهت
چه گویم مهربانی مادر تست بزرگی چون غلام قنبر تست
بِهی همسایهی دیوار کویت نگاهِ راستی در جستجویت
شرف بازوت گیرد تا بخیزد محبّت آب بر دستِ تو ریزد
چو شمشیر تو با جسمی ستیزد چنان افتد که هرگز برنخیزد
شجاعت بیم دارد از تو، آری که در دست تو بیند ذوالفقاری
علی را دشمنی جز تیرگی نیست درین عرصه امید چیرگی نیست
علی را دشمنی یکسر تباهی ست سیاهی در سیاهی در سیاهی ست
سیه بادا ستم را روی ناپاک زمان را روزگاران را به سر خاک
زمان خاکت به سر بادا شب و روز تو بودی و علی را دل پر از سوز؟
جهان موسیقیِ شیدایی اوست زمان لبریز از مولایی اوست
بگو مِهر علی، مُهری ست خاتم نگردد نامهات بی آن فراهم
علی گُل، وین جهان چون شبنم اوست خدا داند که دریا یک نَمِ اوست
دل هر ذرّه از مِهر علی پُر جهان چون یک صدف مِهر علی دُر
جهانی پیش رویش ذرّه ای ن خدا، تنها خدا داند علی کیست
تو میدانی در این سینه چه غوغاست علی جوییِ ما، حق جوییِ ماست
علی گو تا خروش از جان برآید فغان از طارم امکان برآید
بگو نامش، گلستان کن جهان را طبیعت را، جهنّم را، زمان را
علی گو رود شو بخروش در خوی که تا گیری رهِ دریات در پیش
علی گوی و شکوفا شو سمن وار سری از خاک ره چون لاله بردار
دلم از انفجار عشق خون است علی جان! مهرت از ظرفم فزون است
دلم از چاره کمتر نیست، گاهی تو از این قعر ژرفا را به آهی
تو خود یاری کن و خود را نشان ده چراغی در کفِ ما عاشقان نِه
همه در لکنتم بند از زبان گیر تو خود وصف خودت را در میان گیر
تویی والاتر از اندیشهی من برآور شاخ وصف از ریشهی من
ندارم پیش تو غیر زبونی چه گویم از تو؟ چون گویم که چونی؟
منم موری، به جام افتاده موری تو آن جامی که از نور و بلوری
مرا پایِ سخن لغزنده در خویش تو ام راهی گشا ای نور در پیش
چه گویم از تو با غوغای این جان نه من آرام گیرم نه تو پایان
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 28