دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

گواه بيعت


گواه بيعت

*حسنیه معاونیان

نامهام را به او دادم. نامه نبود، دعوتنامه بود برای امامم. تا زانو خم شد، نامه را از دستم گرفت. برای قامت رشید او، من مثل یک کودک بودم. بعد با یک دست تشت پر از آب را گرفتم و دست دیگرم را داخل تشت کردم. او هم همین کار را کرد؛ در واقع با هم بیعت کردیم. بعد از اینکه تشت را گذاشتم زمین، از غذایی که داشتم به او دادم و تمامی پولی که داشتم یعنی یک سکّهی شامی را به او دادم تا صرف امام و یارانش کند.

ظهر چند روز بعد، دیدم جلوی دارالحکومهی کوفه افتاده و تمام تنش خونآلود بود. با خود گفتم مُسلم را به اینجا چه کار؟ پرسوجو کردم؛ فهمیدم چقدر وحشتناک شهید شده بود. دوباره برگشتم همانجا. تشت آب را برداشتم و دستش را داخل آب گذاشتم. خودم هم همین کار را کردم؛ درواقع تجدید بیعت کردم. دانهی خرمایی را که داشتم برای او خیرات کردم. تمام چیزهایی را که داشتم جمع و جور کردم و از راه شط زدم بیرون کوفه با نفرتی که از کوفیان داشتم و از خودم. حکایت، حکایتِ «الکوفی و لا یوفی» بود. میخواستم خودم را به امام برسانم تا از این نکبت خلاص شوم. سر راهم سه مرد را دیدم که مثل من فکر میکردند. اسمشان حبیببن مظاهر، مسلمبن عوسجه و غلام حبیب بود.

من یکی از نظارهگران کربلا بودم. بعد از واقعهی عاشورا همراه خانم زینب، امکلثوم، رقیه، سکینه و فاطمه(دختر امام حسين) (علیهمالسّلام) به شام رفتم. همراه با آنها درس پس دادم.

چه شد؟ چرا همه جا تاریک شد؟ چشمهایم بازند امّا هیچ جایی را نمیبینم! چشمم را باز کردم؛ رو به اتاق، به شهر و به جهان... و کتابی که گوشهاش تا خورده بود و روی آن خوابم برده بود: گواه بیعت من تشت آب من است.

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 26


تعداد امتیازات: (2) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1855)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort