دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 01 اردیبهشت,1403

فراخوان سلطان


فراخوان سلطان

*زينب مولودي

گرسنه‌ای بود در دیاری. از میان مزبله‌ها چیزی می‌یافت و سدّ جوع می‌کرد. روزی صلا دادند که سلطان گرسنگان را بار عام داده به شکرانه‌ی شفای دختران دردانه؛ بیایید و بخورید و به جان سلطان دعا کنید.

مرد گرسنه جارچیان را بپرسید که سلطان برای ورود به بارگاهش شرطی ننهاده؟ گفتند، شرط آن است که گرسنه باشی و خودت را به سرای ملوکانه رسانی.

گرسنه چون شروط در خود همی‌دید، به طمع طعام رهسپار ملک ملوکانه و کاخ شاهانه گردید. به نیمه‌ی راه نرسیده بود که مردمانی دید، پشت در پشت ، صف در صف گوشه‌ای ایستاده‌اند. بها نداد و راه خویش در پيش گرفت. لیک هرچه می‌رفت شمار ایستادگان کمتر نمی‌شد که بیشتر می‌گردید. سبب را جویا شد که این چه صف است که هر چه می‌روم منتهای آن نمی‌بینم؟ جواب دادند که این صف گرسنگان است، به بارگاه سلطان می‌انجامد؛ ایستاده‌ایم بلکه از آن خوان گسترده لقمه‌ای نصیبمان گردد. حالیا اگر گرسنه‌ای برو و در پس آخرین نفر بایست و اگر نه تو را به خیر و ما را به سلامت.

مرد گرسنه ناچار خود را به انتها رساند و پس از او گرسنگان هم‌چنان می‌آمدند و کار صف به درازا می‌کشید. مرد ساعتی ایستاد. صف تکان نخورد. حوصله‌اش به تنگ آمد. نالید که این صف مرا به فرجامی نرساند. لختی درنگ می‌کنم اگر حرکتی حاصل نشد من و زباله‌دان.

لختی درنگ به سر آمد؛ دریغ از قدمی که رو به جلو رود. مرد گرسنه بی‌طاقت شد. با خود اندیشید که چون بیش از این صبر کنم اجل بین من و هر چه خوردنی باشد فاصله اندازد. پس تصمیم به رفتن گرفت اطرافیانش او را گفتند که بمان. گفت آن‌قدر گرسنه و خسته‌ام که می‍‍‍‍‍‍‍‍‍ترسم قبل از فراخوان سلطان مرگ روزی‌ام شود‌. چه کسی دیده سلطان ما را به بارگاهش راه داده باشد. اگر شما دیدید برایمان تعریف کنید؛ این بگفت و برفت.

هفته‌ای از آن ماجرا بگذشت. مرد گرسنه، سالخورده‌ای دید که سلامش می‌داد. جوابش گفت و پرسید تو کیستی؟ گفت من همان مَردم که همچون تو گرسنه بود و به طمع دعوت سلطان کنارت ایستاده بود به انتظار. گرسنه با وی گفت، چهره‌ات عوض شده. چه مقدار ایستادی و چه وقت از انتظار بازایستادی؟ گفت هیچ‌گاه. پس از رفتنت نیم روز منتظر بماندیم. سپس درگاه سلطان به رویمان گشوده شد. کاخ گنجایش هزارنفرمان را داشت. خوان‌هایی گسترده بودند از کجا تا به کجا؛ غذاهایی که تا به حال ندیده و وصفش را نشنیده بودم. ما را نهادند تا سیر خوردیم، چندان خوردم که گرسنگی یک عمر از دلم برفت. سپس کیسه‌ای زر پیشکشمان کردند. سبب پرسیدیم، گفتند نذر سلطان است زیرا که نازدانه دخترانش مرگ را به چشم خود دیده و از آن گریخته‌اند. ما هم بگرفته، شکر کردیم. اکنون آن زرها را رونق کار ساخته‌ام و وضعم این چنین است که می‌بینی. تو چه کردی؟ مرد گرسنه آهی کشید و گفت من از مزبله چیزی یافتم که از خوردنش مرا مرضی افتاده که توان خوردن و آشامیدن از کفم افتاده. اکنون هفته‌‍‌ای است که تنها با جرعه‌ي آبی لب تر می‌کنم. قوت و قوّت هر دو از دست داده و به انتظار مرگ نشسته‌ام. نمی‌دانستم آدمی را توان باشد که هفته‌ای نانش نرسد ولی عمرش به سر نرسد. راستی كه بین حال من و حال تو آهی جان گداز فاصله است. مرد گرسنه این بگفت و آهی کشید و بمرد و کس ندانست از مسکنت بمرد یا از حسرت.

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 26


تعداد امتیازات: (3) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1931)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort