دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
ﺳﻪشنبه, 28 فروردین,1403

دریغ از فراموشی لاله ها


دریغ از فراموشی لاله ها

محدثه سپهبدي

نوجوانی شهید مهدی زین‌الدّین

یک روز گرم تابستان، با مهدی و چند تا از بچّه‌های محل، سه تا تیم شده بودیم و فوتبال بازی می‌کردیم. تیم مهدی یک گل عقب بود. عرق از سر و روی بچّه‌ها می‌ریخت. بچه‌ها به مهدی پاس دادند، او هم فرصت خوبی برای خودش فراهم کرد؛ تو همین لحظهی حساس، به یکباره مادر مهدی آمد روی بالکن خانه شان که داخل کوچه بود و گفت: مهدی، آقا مهدی، برای ناهار نون نداریم، برو از سر کوچه نون بگیر مادر. مهدی که توپ را نگه داشته بود، دیگر ادامه نداد. توپ را به هم تیمی‌اش پاس داد و دوید سمت نانوایی! (یادگاران، ص2)

////////////

باختن                                          

« با تمام وجودم رفته بودم توي كامپيوتر، وسطهاي بازي بود و جاي حسّاسش كه يكهو مامان پري اومد بالاي سرم و گفت: پسرم، عزيزم! ميخوام براي خواهرت سوپ درست كنم، برو از مغازه يك مقدار خريد كن. صداي مامان بدجور پيچيد توي سرم. اصلاً حواسم پرت شد، نفهميدم چي شد، فقط داد زدم و گفتم: اَه! مامان، الان وقت اومدن بود، ديدي چه كار كردي، گيم اُور شدم، ميفهمي يعني چه؟ يعني باختم، باختم.

حالا منتظر يك حرفي از مامان بودم. امّا تنها چيزي كه از اون شنيدم، آهي بود كه كشيد و رفت».

 *********

نوجوانی شهید علی صیّاد شیرازی

هر چه قدر به بچّه‌ها می‌گفت «کم توقّع باشید»، خودش چند برابر رعایت می‌کرد. مادرش می‌گوید: علی آب گوشت نمی‌خورد. یک بار که از مدرسه آمد، من توی حیاط بودم. دیگ آب گوشت را گذاشته بودم روی چراغ و داشتم لباس می‌شستم. آمد و گفت: عزیز، گشنمه. ناهار چی داریم؟ گفتم: آب گوشت، علی جان؛ ببخشید، کار داشتم، وقت نکردم چیز دیگه‌ای درست کنم. بچّه‌ام هیچی نگفت. می‌دونستم آب گوشت دوست نداره. سرش را پایین انداخت و رفت توی آشپزخانه. دنبالش رفتم. دیدم کتری را پر کرد و گذاشت روی چراغ و چایی دم کرد. بعدشم چایی رو شیرین کرد، با نون خورد و رفت خوابید. (خدا می‌خواست زنده بمانی، ص160)

 ////////////

طلبكار

«وظيفه شونِ، بچّه آوردن بايد خرجشم بدن، من چه گناهي كردم كه هي بايد حسرت نداشتههامو بخورم؟ اصلاً ميرم ازشون شكايت ميكنم. بابا، كلاس موسيقيام چيزيه كه ان‏قلت براش مييارن.گفتم: دبيرستان غيرانتفاعي، گفتند: نه، دولتي بهتره، گفتم: لب تاپ، گفتند: فعلاً پولشو نداريم.گفتم: بريم كيش،گفتند: باشه بعد، گفتم: ... اي بابا! همش نه نه نه، آخه تا كي!

همينجوري با خودم غرولند ميكردم كه چشمم به يك پاكت روي ميز افتاد، برش داشتم و شروع كردم به خواندن: چشمام سياهي رفت، اتاق داشت دور سرم ميچرخيد. دستامو بالا گرفتم و گفتم: خدايا!ديگه هيچي نميخوام،‏‏ هيچي. فقط مامانم رو شفا بده».

 *********

 نوجوانی شهید محمود پایدار

هم خوب درس می‌خواند و هم کار می‌کرد. خیلی از هم سن و سال‌هایش، بدون توجّه به اوضاع مالی خانواده شان، خرج می‌کردند؛ درس هم نمی‌خواندند. طوری بود که بچّه‌های سال دوم ـ سوم راهنمایی هم می‌آمدند مشکلات ریاضیشان را پیش محمود حل می‌کردند. از هر فرصتی هم برای کمک به اوضاع مالی خانواده، استفاده می‌کرد. روزی قرار بود دیوار سنگی برای دبیرستان امیر کبیر بگذارند؛ رفته بود خودش را برای آوردن سنگ معرّفی کرده بود تا به این وسیله، پولی به دست بیاورد و کمک خرج ما باشد. (گردان نیلوفر، ص17)


 *********

نوجوانی شهید علی چیت‌سازان

کم توقّع بود. اگر چیزی هم براش نمی‌خریدیم، حرفی نمی‌زد. نوروز آن سال که آمده بود، پدرش رفت و یک جفت کفش نو براش خرید. روز دوم فروردین، قرار شد برویم دید و بازدید. تا خانواده شال و کلاه کردند، علی غیبش زد. نیم ساعتی معطل شدیم تا آمد. به جای کفش، دمپایی پاش بود. گفتم: مادر، کفشات کو؟ گفت: «بچّهی سرایدار مدرسه‌مون کفش نداشت، زمستان را با این دمپایی‌ها سرکرده بود؛ من رفتم کفش‌هام رو دادم بهش». اون موقع، علی دوازده سال بیشتر نداشت. (دلیل، ص24)

 ////////////

كفش

«تا اونجا كه تونستم به اين ورو اون ور زدم تا بالأخره يك لنگه رو قشنگ پاره كردم. خسته شده بودم هرچي ميگفتم؛ بابا من كفش جديد ميخوام، هيچ كس گوشش بدهكار نبود، خلاصه اون روز خيلي خوشحال بودم تا رسيدم خونه، بلند گفتم: مامان! كجايي؟ بيا نگاه كن، سر كفشهام چه بلايي اومده. مامانم سوزن به دست اومد و گفت: چه خبرته، بذار مشتريها برن، بعد. ناراحتي رو انداختم توي صورتم و گفتم: نگاه كن، كفشام پاره شدن. وقتي نگاه مامان به كفشها افتاد غم تو صورتش اومده و يواشكي گفت: خدايا! آخه من با اين چندرغاز پول خياطي كه نميتونم هم واسه تو كفش بخرم، هم واسه زري. دزدكي يك نگاهي به كفشهاي زري انداختم، تقريباً چيزي ازش نمونده بود، يك لحظه بدنم داغ شد. مامان برگشت تو اتاق و من شرمنده تكيه زدم به ديوار».

*********

نوجوانی شهید عباس بابایی

یک روز با عباس سوار موتور سیکلت بودیم. تا مقصد، چند کیلومتری مانده بود. یک دفعه عباس گفت: «دایی نگه دار!» متوجه پیرمردی شدم که با پای پیاده تو مسیر می‌رفت. عباس پیاده شد، از پیرمرد خواست که پشت سر من سوار موتور شود. بعد از سوار شدن پیرمرد، به من گفت: «دایی جان، شما ایشان را برسون؛ من خودم پیاده بقیّهی راه رو میام». پیرمرد را گذاشتم جایی که می‌خواست بره. هنوز چند متری دور نشده بودم که دیدم عباس دوان دوان رسید؛ نگو برای آن که من به زحمت نیفتم، همهی مسیر را دویده بود. (علمدار آسمان، ص27)

 ////////////

معرفت

«باز هم بايد منتظر اتوبوس ميموندم. با تعطيل شدن مدرسه ايستگاه اتوبوس هم شلوغ ميشد. نگاهي به بچهها ميندازم، يك عدّه با هم حرف ميزنن، چند نفر ساكت نشستند، بعضيها هم شيطنت‏شون گل كرده. نگاهم رو از بچّهها برميگردونم به طرف خيابون. آدم‏هاي زيادي رفت و آمد ميكنن. بوق و دود ماشينها رو هم كه نگو. بين اون همه آدم يك پيرزن توجّهم رو جلب کرد. قدش خيلي خم داره، با اون قد خميده، زنبيل قرمز كوچكي كه پر از سبزي و ميوه است رو می‏بره. هنوز به ايستگاه نرسيده، كه پاش گير کرد به يك چيزي و محكم خورد زمين. سبزيها و ميوهها، اين ور اون ور پخش شدن. بچهها بهش نگاه کردن. دلم به حالش سوخت. می‏خواستم برم جلو، امّا اتوبوس اومده بود. نمی ‏تونستم صبرکنم، رفتم و سوار اتوبوس شدم و با خودم گفتم: «حتماً یکی پیدا میشه که به اون پیرزن کمک کنه. البته امیدوارم».   

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 20


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (2042)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort