تاریخ ارسال خبر: 01 بهمن 1394 | گروه خبری:
با تپش های زمان
سال سوم طلبگیام بود درس «برداشتهایی از قرآن» را با استاد اعتمادی میگذراندیم. آن سال من در دفتر تبلیغات (واحد فرهنگی) در زیر زمین همراه با دیگر عزیزان، مشغول فعالیت بودم. یک روز در زنگ تفریح به واحد تبلیغات رفتم و تنهایی مشغول مرتّب کردن پوسترهایی که قرار بود برای مناسبتها استفاده شوند بودم. به طوریکه از تمام زنگ تفریح غافل شدم ناگهان پس از شاید ده دقیقه از گذشت زنگ و شروع کلاس، نمایندهی کلاس سراسیمه پایین آمد و گفت که خانم سر کلاسند، کجایی؟ به ساعتم نگاه کردم متوجّه گذشت زمان نشده بودم. با عجله هردو به کلاس رفتیم استاد بسیار ناراحت بودند. گویا طلبههای دیگر هم به موقع سر کلاس نیامده بودند. عذرخواهی کردم و علّت تأخیر را گفتم. ایشان فرمودند مگر ساعت دستتان نبود؟! چرا توجّه نکردید؟ گفتم: حواسم پرت به کارم شده بود و به ساعت توجّهی نکردم. ایشان هم به من و هم به نمایندهی کلاس هر دو گفتند این ساعتهایی که استفاده نمیکنید به درد شما نمیخورد، بدهید برای جبهه (زمان جنگ بود) و به جای ساعت، خروس بخرید تا شما را خبر کند و ساعت هر دو را گرفتند (البته بعداً با خودشان نبردند و روی میز کلاس گذاشتند) بسیار ترسیده بودم و از اینکه استاد اینقدر عصبانی شده بودند، ناراحت بودم. بعد از کلاس بچّهها به دلجویی کنار من آمدند و گفتند نباید ایشان اینقدر برخورد میکردند شما که برای مکتب داشتید کار میکردید. من هم اوّل خیلی ناراحت بودم ولی بعد از مدّتی تفکّر، حس کردم که هیچ تفاوتی بین من و دیگران نیست و ساعت درسی را نباید مشغول به هیچ کار دیگری شد حتّی کارهای فرهنگی و تبلیغی. این یک خاطرهای است که هرگاه طلبهای از استاد یا مسئولی ناراحت میشود و به من میگوید، مطرح میکنم و حق را به آنها میدهم که اگر کار برای خداست باید حقیقت را پذیرفت و خاطرات تلخ برایمان درس شیرین باشد.
(خانم فهیمه اعدادی، مدرّس مؤسّسهی علمی تحقیقی مکتب نرجس)
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 31