دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 01 اردیبهشت,1403

مردي كه با شيطان می جنگید، احوال گل سرخ را هم مي پرسيد


مردي كه با شيطان می جنگید،  احوال گل سرخ را هم مي پرسيد

من به خال لبت ای دوست گرفتار شدم/ رؤیا حسینی

 

آن هايي كه دوستش داشتند و او را از نزديك ديده بودند، مي گفتند اوّلين بار كه ديديمش، قلبمان لرزيد و اشكهامان روي گونه غلطيد. او آن قدر عظمت داشت كه نفست در سينه حبس مي ماند، دست و پايت را گم مي كردي و مهر سكوت بر لبت مي زد. آن لحظه اصلاً نمي شد حرفي زد، فقط بايد مي ايستادي و با همه ی اشتياق، نگاهش مي كردي...

همه ی اين ها، صحبت هاي آناني است كه دوستش داشتند.

امّا بعضي ها هم بودند كه  نگاهش نمي كردند، تا مبادا عاشقش شوند؛ حرفهايش را نمي شنيدند، نكند كه مسحورش گردند؛ دل هايشان آن قدر سخت بود، كه گرمي محبّتش آن را آب نمي كرد؛ با اين حال باورت مي شود همين ها! از او با عظمت ياد مي كردند، مي ماندند در مقابل آن همه صلابت!

 يكي از همين ها، وقتي شب به تبعيد بردن او را بازگو مي كرد و از آن همه ترسي كه به جان خيلي ها كرده بودند و غروري كه به جان شان نشسته بود، از شب دستگيري آقا، مي گفت: «گرفتن او به دستور خود شاه بود و براي خاطر امريكا، نيمه شب وقتي به خانه اش ريختيم و دنبالش گشتيم با خودمان گفتيم لابد حالا از پشت بام مي گريزد؛ امّا او آرام جلو آمد و معترض شد كه: «چرا اين وقت شب  سرو صدا راه انداخته ايد و اهل خانه را بيدار كرده ايد، صدايم مي كرديد، مي آمدم».

مأموري كه راه تهران تا قم را آمده بود تا آقا را به تبعيد ببرد، مي گفت: «در طول راه از كنار درياچه ی نمك كه رد شديم، گفتيم لابد مي توانيم او را حسابي بترسانيم، آن قدر كه ديگر با بزرگان دربار و دنيا در نيفتد، امّا نتوانستيم،  فقط سرد و يخ زده، با همان صلابت، جاده را نگاه كرد، او آن شب  با پتك احساسش همه مان را شكست».

این اشدّاء علي الكفّارش بود؛

 رحماء بينهمش خيلي وقت ها دور از چشم مانده بود. اين كرانه ی نمك زده را كه شنيدي، همين را جلوي چشمت نگاه دار و مشامت را به نسيم خنكي كه از كرانه ی تبعيد گاهش مي آيد بسپار. نسيم دزدكي از نامه ی او براي بانويش نقل مي كند: «نور چشمم، دلبندم، اين جا خيلي قشنگ است، امّا وقتي تو كنارم نباشي، اين قشنگي ها اصلاً به چشمم نمي آيد. دورت بگردم، دلم برايت تنگ شده».

انگشت مي گزي از لطف و مهرباني و در مي ماني در تفسير آن صلابت! و اين ملاطفت و اين جمله در خاطرت نقش مي بندد كه:

مردي كه با شيطان در مي افتاد، دلش در فراق بانويش مي لرزيد!

ابروهاي پرپشتش، سايه بر چشمانش انداخته بود، و عضلات صورتش  به هم فشرده مي شد، وقتي او صداي رسايش را بلند مي كرد و محكم مي گفت:

«آمريكا شيطان بزرگ است»؛ آن طرف دنيا شيطان بد جوري از دستش عصباني می شد، و اين طرف، او به ديوار اتاق محقّرش تكيه مي کرد، راديوي چند موج كوچكش را به دست مي گرفت و خبر هاي دنيا را مي شنيد و فتنه هاي كوچك و بزرگ شيطان را براي مردمش تبين مي كرد.

 نامه هاي بچّه هاي دبستاني را مي خواند كه نوشته بودند: «مي خواستيم برايت نصيحتي بنويسيم»، و او غصّه مي خورد و در جواب نامه مي نوشت: «فرزندم كاش نصيحتت را مي نوشتي».

باز اين جمله در خاطرت هجي مي شود كه: «مردي كه با شيطان در مي افتاد، دلش مي خواست بچّه ها برايش نصيحتي  بنويسند».

يك سفر به جماران برو، به حسينيه و چشمت را بدوز به جایی كه وقتي نقطه ی سقوط همه ی شياطين بود. او با گام هاي آرام مي آمد و روبه روي آناني كه به ديدنش آمده بودند، مي نشست، برايشان حرف مي زد و دنيا پرسشگرانه در هر بار ديدار او با مردمش، گوش هاي خود را تيز مي كرد تا ببيند پير چه مي گويد و او ابرو در هم مي كرد و و زبان مي گشود و سخت شيطان بزرگ را تحقير مي كرد که: «آمريكا هيچ غلطي نمي تواند بكند».

 خيلي ها آن طرف دنيا پشتشان مي لرزيد از حرف هايي كه او بر زبان مي آورد و مي گفتند: «آخر با كدام سلاح ؟ با كدام نيرو؟ او چگونه مي خواهد در مقابل شيطان بايستد؟

اين طرف دنيا در سخت ترين لحظات نفس گير جنگ، جنگي كه در آن شيطان با تمام قوا و اذنابش چنگ انداخت بر خاك و جانمان و تابلويي زنده از عاشورا را براي هميشه در تاريخ معاصر ايران و جهان ثبت نمود، مرداني خدايي گوش به فرمان امام و فرمانده شان و با اشاره ی او، با جان لبّيك گفتند و دفاعی مقدّس را به تصویر کشیدند. امام مي گفت: «محاصره ی آبادان بايد  بشكند» و مي شكست! مي گفت: «جزيره ی مجنون بايد حفظ شود» و مي شد!

 غيور مردان و شير زنان اين آب و خاك تنها دغدغه شان اين بود که: «امام را تنها نگذاريد»   .

بيا! نگاهي به رحماء بينهمش بينداز! مهرباني آقا را از دختري بپرس كه با دلواپسي پدر وقت خداحافظي با بچّه ها،  آشناست و گوشش هنوز گرماي نفس پدر و زمزمه ی دعاي او را كه براي سلامتي فرزندش در گوشش مي خواند، به خاطر دارد و هنوز مي شنود جمله ی بدرقه اش را كه: «مراقب خودت باش بابا».

 

اين فرياد او را در دلت حك كن كه: «هر چه فرياد داريد بر سر آمريكا بكشيد». حالا بيا در حياط خانه اش قدمي بزن؛ مثل  او كه هر روز عصر، نيم ساعتش را به قدم زدن مي گذراند و آن قدر در اوقاتش منظّم بود كه ديگران از روي كارهاي او ساعتشان را تنظيم مي كردند. بيا و چشمت را به روي بوته ی گل سرخ خانه اش باز كن، و گوشت را به گل سرخ بسپار؛ او برايت قصّه خواهد گفت: «آقا هر روز عصر كه در حياط خانه قدم مي زد، احوال مرا مي پرسيد، او حتّي سنّ غنچه هاي مرا هم مي دانست». بوته ی گل سرخ در قصّه گويي اش صادق است. اين حكايت قشنگ را اهل خانه اش هم نقل مي كنند كه: «يك عصر، در حياط بودم. آقا  همان طور كه قدم مي زد، رو به من گفت: مي داني اين غنچه چه قدر عمر دارد؟ تعجّبم را كه ديد، خنديد و گفت: اين غنچه دو روزه است». «مردي كه با شيطان در مي افتاد احوال گل سرخ را هم مي پرسيد»!

امام به آسمان نگاه كرد و ايستاد و ما به او نگريستيم و ايستاديم؛

جنگ تمام شد، با سرفرازي امّ القري جهان اسلام شدیم؛

 و دفاع باقي ماند.

آخرين روزهاي حيات خاكي امام، دل آرام او و دست هاي پر از نياز ما رو به آسمان،

 تنها دلواپسي اش مردمش بودند. برايمان صحيفه اي از نور باقي گذاشت و گفت: «تنها يك خورشيد مي تواند امام اين مردم باشد». خدا نيازش را شنيد و دعايش را مستجاب خواند.

قلب آرام امام، مطمئن تر از هميشه عروج كرد.

 

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 11


تعداد امتیازات: (0) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (4317)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort