دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
جمعه, 10 فروردین,1403

تورق لاله‏ ها


تورق لاله‏ ها

بچّه‏ ها داخل بیمارستان جمع شده بودند. می ‏گفتند: «اگر هلی‏کوپترش آمد طرف بیمارستان، که زخمی شده، اگر رفت طرف فرودگاه، یعنی کار تمومه».

هلیکوپتر در آسمان چرخ میخورد. یک دور زد، رفت طرف فرودگاه. همه ی دل ها هری ریخت پایین، بعد دوباره چرخ زد طرف بیمارستان. همه خوشحال دویدند سمت هلیکوپتر. پارچه ی روی صورتش را که دیدند، نشستند روی زمین. نا نداشتند بلند شوند.

نام: محمد؛ لقب: بروجردی؛ تولد: 1333، بروجرد؛ شهادت: خرداد 1362، سهراهی مهاباد-نقده؛ مسئولیت: فرماندهی قرارگاه حمزه سیدالشهدا (علیهالسّلام).

اینها برشی از یک زندگی است؛ زندگی یک مرد که تا به آخر سرشار از حیات بود و هنوز هم هست.

از همان دوران کودکی مدیر و مدبّر بود؛ چه در کارگاه و چه در خانه. با وجود اینکه در خانه فرزند بزرگتر از او هم داشتند؛ امّا سکّاندار کشتی خانواده او شده بود. او خانواده را سر و سامان میداد و مشکلات خانه به دست او حل و فصل میشد. دیگر همه پذیرفته بودند که او بزرگ خانواده است. محمد با اینکه بچّه بود، امّا همهی حقوقش را برای خانوادهاش خرج میکرد.

آبرو:

برادرش دو سال بود نامزد کرده بود. پدر زنش گفته بود: «ما در فامیل آبرو داریم، تا یک ماه دیگر اگر عقد کردی، که کردی، اگر نه دیگر این طرفها پیدایت نشود».

خرج خانه با علی بود. پول عقد و عروسی را نداشت. محمد رفت با پدر زن علی حرف زد. قرار عروسی را هم گذاشت. تا شب عروسی، خود علی نمیدانست. با مادر و خواهرش هماهنگ کرده بود. گفته بود: «داداش بویی نبره». با پول پسانداز خودش کار را راه انداخته بود. محمد یکی از کارگرها را فرستاده بود بالای چهارپایه بگوید: «کار تعطیله. کی میاد بریم عروسی؟»

بچّهها پرسیده بودند: «عروسی کی؟»؛ گفته بود: «راه بیفتید سر سفرهی عقد میبینیدش».

علی گفته بود: «من نمیام، لباس ندارم». محمد پریده بود یک دست کت و شلوار سورمهای نو گرفته بود گذاشته بود روی میز کارش. گفته بود: «تو نباشی حال نمیده. این هم لباس».

نماز صبح:

بچّهها را برای نماز صبح بیدار میکرد. میگفت: «اگر آیهی آخر سورهی کهف رو بخونید هر ساعتی که بخواهید بیدار میشوید».

آمد بالای سرم، گفت: «مگه آیه را نخواندی؟». گفتم: چرا. گفت: «پس چرا دیر بلند شدی؟» درست موقع اذان بود. گفتم: «نیّت کرده بودم سر اذان بیدار بشوم که شدم». خندید و گفت: «مرد مؤمن! این را گفتم که برای نماز شب بلند بشوید». گفتم: «حاجی! ما خوابمون سنگینه. اگر بخواهیم براي نماز شب بلند بشویم باید کل سورهی کهف را بخوانیم، نه آیهی آخرش را».

مصاحبه:

گفتم: «آمدند مصاحبه، از صدا و سیما». اخمهایش رفت توی هم وگفت: «بگو بروند با آن بسیجی که خودش جنگیده، مصاحبه کنند؛ او فرماندهی گروهان است، او فرماندهی تیپ است؛ او که عمل کرده. با آنها حرف بزنند».

آمدم بیرون اتاق.گفتند: «چی شد؟» گفتم: «مصاحبه نمیکنه».

مهربان همچون پدر:

بیشتر وقتها اورکتش را روی دستش میانداخت و یک کلاه روی سرش میگذاشت. همیشهی خدا لبخند روی لبش بود. هربار که او را میدیدم، خیلی گرم احوالپرسی میکرد. هر بار روبوسی میکرد. دو روز قبل از شهادتش، سه بار او را دیدم. هر سه بار هم روبوسی کردیم. طوری گرم گرفت که انگار خیلی وقت است او را میشناسم. یک جورهایی بابایمان محسوب میشد. روزی که شهید شد، هرکسی یک حالی داشت برای خودش. بیشترمان حس و حال یتیمی داشتیم.

بعد از شهادتش سیصد چهارصد نفر از پیشمرگهای کرد مسلمان رفته بودند تهران خانهاش؛ به در و دیوار اتاق دست میکشیدند، میبوسیدند مثل ضریح امامزادهها.

منابع

مؤسسه فرهنگي هنري بدر ولايت، رسم خوبان24( محبّت خانواده) انتشارات مؤسسه فرهنگي هنري بدر ولايت ، تهران: 1389.

رمضاني، عباس، يادگاران 12، تهران: انتشارات روايات فتح،1389 . 

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 23


تعداد امتیازات: (1) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (1932)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort