تاریخ ارسال خبر: 01 بهمن 1391
| گروه خبری:
دخترانه
زینب مولودی
استاد کوزهگری را نصیب شاگردی گشته بود، تنپرور؛ از کار میکاهید و بر خواب و خوراک میافزود. روزی را صحبت شد بین او و صدیقش که هر دو باهم عهد رفاقتی داشتند و دست تقدیر هر یک را به دیاری نهاده بود، فارق از هم و امروز به هم رسيدهبودند.
کوزهگر لب به درد دل گشود و از شاگردش ناله همیکرد. گفت: مرا زمانی جوانکی بود تیز و به کار، جوانمرگ شد. برادرش را برای خود به شاگردی گرفتم که با خویش همیگفتم: هر دو از یک شیر خوردهاند. ندانستم که آن یکی به بیداری شیر خورده و این یکی در خواب.
امروز ماندهام چه کنم که از تن آسایی او وضعم کساد گشته است و اهالی رو به کوزههای چینی آوردهاند؛ همه نقش و نگار بسته. نه مال آن دارم که همراهی دیگر برای خود بگیرم، نه دل آن دارم که نان این خمیر نمایم.
صدیق گفت: چارهات نزد من است. فردا نزدت خواهم آمد. شاگردت را بگمار که خدا بخواهد حیلتم کارساز باشد. فردا صدیق دست در دست جوانکی نورس آمد. بعد از به جا آوردن رسوم معهود زبان گشود که این غلام من است، از دیار هرات، قدر ده مرد کار میکند و به قدر قوت میخورد. شنیدهام شاگردی کم خاصیّت داری، این بستان و آن وارهان، منتظر جوابت تا طلوع فردا میمانم.
این بگفت و برفت. شاگرد که دهانش باز مانده بود و به حجم چشمانش به قدر کاسهای افزوده، نگاهی به استاد کرد و گفت: از امروز کار را بر خود حرام کرده، قدر نیم مرد خواهم خورد و صد مرد کاری را برابری میکنم، ولی مرا به این جوان هراتی مفروش که همدیار توأم.
ترسم از اين چمن نبري آستين گل كز گلبنش تحمل خاري نميكني
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 23