دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 06 مرداد,1403

این هم کار تو بود...


این هم کار تو بود...

*محدثه سپهبدي

سالهای اول جنگ بود. تازه داشتم از مدرسه برمی‏ گشتم خانه که دیدم دور و بر مسجد محل مردم ایستادهاند و صلوات می‏ فرستند. جلو نرفتم. از همان فاصله دقیق شدم ببینم چه خبره. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که دیدم سه تا اتوبوس جلوی مسجد توقّف کردند. از پرچمهایی که به روي اتوبوس‏ ها بود فهمیدم آمدهاند نیروهای اعزامی به جبهه ها را ببرند. حوصلهی ایستادن نداشتم، راهم را کج کردم و از خیابان دیگری به سمت خانه رفتم. ناهار را خورده، نخورده گرمکن ورزشیام را برداشتم و دویدم طرف زمین فوتبال. بازی خیلی گرمی شده بود. نیمهی اول که تمام شد، رفتم کنار زمین تا یک کم استراحت کنم. نشستم؛ تکیه زدم به دیوار و چشم‏ هام را بستم. لحظه‏ ای گذشت. احساس کردم یکی جلوم ایستاده، چشمها را که باز کردم، داداش حمید با یک کوله پشتی روی شانه هاش را دیدم.

بلند گفت: سلام. سر تکان دادم و بلند شدم. با تعجّب نگاهی به او و کوله پشتی اش کردم و گفتم: اتّفاقی افتاده؟ با تبسّمی شیرین گفت: «داداش ناصر من دارم می‌ روم جبهه، آمدم خداحافظی». بعد هم خودش را انداخت تو بغلم و فشارم داد. خندهام گرفت باورم نمی شد؛ آخه حمید سه سال از من کوچکتر بود. فکر کردم دارد شوخی می‌ کند، بهش گفتم: «آخه چرا تو؟ تو ...». نگذاشت حرفمُ ادامه بدهم، خیلی جدّی نگاهم کرد و گفت: «داداش، کشور حالا به من، به دفاع و مقاومت من احتیاج دارد، باید برم». از این حرفش تنم لرزید، عرق سردی روی بدنم نشست. نفهمیدم چی شد، وقتی به خودم آمدم حمید دور شده بود. آن روز حمید رفت و چند ماه بعد خبر شهادتش رسید. آهی از ته دل کشیدم و قطره اشکی را که گوشه‏ ی چشمم جمع شده بود پاک کردم و به شاگردانم گفتم: «بعد از شهادت حمید به خودم قول دادم که برای سربلندی کشورم از هیچ چیز نترسم و هرکاری می‏ توانم انجام بدهم. این کار را هم کردم و الآن به عنوان استاد فیزیک هسته ای در خدمت شما هستم. حالا هم از شما یک چیز می خواهم، از سختی‏ ها نترسید و بدانید سختی مقدمه‏ ی پیروزی است.

کلاس خیلی ساکت بود. همه گوش می کردند و تو فکر بودند. در همین حین یکی از بین شاگردانم بلند شد و گفت: «استاد ما برای هدفتون احترام قائلیم و قول می‏ دهیم در برابر سختی ها مقاومت و ایستادگی کنیم». به تأیید حرف او تمام شاگردان از جا بلند شدند و هر یک حرف از مقاومت و ایستادگی زدند. روحم سبک شد، احساس آرامش کردم، نگاهی رضایت بخش به آن‏ ها انداختم و در دل گفتم: «حمید جان، اینم کار تو بود».

شماره نشریه:  شمیم نرجس شماره 23


تعداد امتیازات: (1) Article Rating
تعداد مشاهده خبر: (2009)

نظرات ارسال شده

هم اکنون هیچ نظری ارسال نشده است. شما می توانید اولین نظردهنده باشد.

ارسال نظر جدید

نام

ایمیل

وب سایت

تصویر امنیتی
کد امنیتی را وارد نمایید:

Escort