تاریخ ارسال خبر: 01 مرداد 1390 | گروه خبری:
دخترانه
منیره سادات شریفی
ساعتها حرف زد و گریه کرد. چشمانش قرمز شد و ورم کرد، اما دلش آرام نگرفته بود. هر چه بیشتر میگفت دلش سنگینتر میشد. عصبانی شد. پس چرا آرام نمیشوم! میگویند: اگر غمت را بگویی دلت سبک میشود؛ اگر خاطرات تلخ را آن طور که دوست داری دستکاری کنی، مثلاً چهرهی شخصی که تو را تحقیر کرده کاریکاتوری کنی یا مثل این که نوار فیلم را تند میکنند چنین کنی، آن خاطرات برایت خندهدار میشود و دیگر آن تلخی و رنجش را ندارد. من که همهی این کارها را کردم. بارها و بارها از رنجشهایم گفتم و آنها را دستکاری کردم و حتی سعی کردم از زاویهای مثبت به آن نگاه کنم. پس چرا دلم آرام نمیگیرد؟
آینه لبخندی زد و گفت: همهی بیماریها مثل هم نیستند. بعضی بیماریها سادهترند و درمان آنها راحتتر است اما برخی بیماریها مزمن و سختند، نیاز به جراحی دارند و مدت زمان بیشتری برای خوب شدن آنها لازم است. جراحتهای روح تو اثر رنجهای تلمبار شدهی سالهای طولانی است و بسیار در جان و روحت ریشه دوانده است پس درمانش فقط با بازگو کردن میسّر نمیشود؛ بلکه باید به دنبال قطع ریشهی ناراحتی باشی.
ـ دخترک پرسید: یعنی چه کنم؟
ـ آیینه پاسخ داد: دوای دردت پیش رودخانه است به آن جا برو و دردت را برای او بگو.
ـ دخترک خوشحال دوید تا به کنار رود رسید. باورش نمیشد، یعنی طبیب و دوای درد را یافته؟ بعد از مدت کوتاهی مکث آن چه در دل داشت برای رود گفت.
ـ رود به سخنان او گوش سپرد و آن گاه گفت: دوای دردت پیش من است و راه حل آن بسیار ساده.
ـ راست میگویی؟
ـ کافی است همهی دردهایت را به من بسپاری تا من آنها را به دورترین نقاط ببرم و تو را از شرّ آنها خلاص کنم.
آن گاه حرکتی نمود و موجی ایجاد کرد و به سمت دخترک آمد تا با همهی قدرت دردهای او را بستاند و با خود ببرد.
همین که موج به سمت دخترک آمد، از جایش پرید. فریاد زد: «نه» و شروع به فرار کرد. خودش هم نمیدانست چرا چنین میکند. تا رهایی فقط چند قدم فاصله داشت، اما از آن گریخت. حالا دلش سنگینتر از همیشه بود. دوباره با چشمان اشک بار به سراغ آینه رفت.
آینه از او روی برگرداند.
ـ چرا از من روی میگردانی؟ تو تنها انیس و محرم اسرارم هستی! حال که خرابتر از همیشهام از من روی میگردانی؟
ـ تو با من و خودت صادق نیستی. تو به دنبال خلاصی از دردهایت و شفا نیستی. تو فقط به دنبال فریب خود و ایجاد ترحم در دیگرانی. مسکّن میخواهی نه دارویی که دردت را دوا کند. برای همین مرا انتخاب کردهای چون شنوندهی خوبی هستم. میتوانی لحظاتی دردهایت را بر شانهی من سوار کنی و خود احساس راحتی کنی، اما از درمان واقعی میگریزی.
دخترک سکوت کرد. چیزی برای گفتن نداشت. مدتها به همین وضع گذشت تا آینه رو به دخترک کرد. خواست تا کمکش کند. دخترک سر بلند کرد و به آرامی در آینه نگریست. ترسید و به عقب پرید. در آینه چهرهی روباهی سیاه را دید که هرگاه دهان میگشاید نیشی از آن بیرون میزند. نتوانست به آینه نگاه کند و حرفی بزند. طاقت نیاورد و گریخت. دوید و دوید. آن قدر دوید تا خسته و بیجان در بیابانی سرد و تاریک بر زمین افتاد. به زحمت میتوانست چشمانش را باز کند. از گفتن و خواستن خسته و ناامید شده بود. با چشمانش ملتمس و بی رمق به اطراف نگاهی کرد، هیچ ندید. تا این که چشمش بر چراغ آسمان ثابت ماند. گویی برای اولین بار بود که ماه را میدید. چه قدر نور مهتابش زیبا بود. به ماه خیره شد. چیزی از درونش میجوشید. تلاطمی در وجود خود حس کرد. انگار ماه داشت با او سخن میگفت. در چشمان ماه بیشتر دقت کرد. آری داشت با او حرف میزد. آرام شد. تصمیم گرفت این بار به جای سخن گفتن بشنود. خود را به انوار مهتاب سپرد و گوش فرا داد. در چشمان ماه خود را میدید که در چاهی تاریک و ظلمانی اسیر است و زنجیرهایی سخت بر دست و پایش بسته است و مرتب به دور خود میپیچد. کسان دیگری نیز مانند خود او در کنارش بودند که او خود را با آنها سرگرم نموده بود. گاهی میخندیدند و گاهی میگریستند. هر چه بیشتر به چشمان ماه نگاه میکرد، خود را روشنتر و واضحتر از قبل میدید. حالا میفهمید چرا هر چه حرف میزد دلش سبک نمیشد، چرا از سپردن دردهایش به آب خودداری کرد. او کینهی افرادی را به دل گرفته بود و آن قدر به این تاریکی گناه خو کرده بود که آن را دوست میداشت و نمیتوانست رهایش کند. نگه داشتن این کینه هر چند دردآور بود و آسیبی به طرف مقابل نمیرساند، اما او آن را دوست داشت. میخواست با این نگه داشتن از افراد انتقام بگیرد. حفظ خاطرات دردآور، عیوب و نقایص دیگران و بازگو کردن آن هر چند انتقامی ذلیلانه و احمقانه بود اما دل او را تسکین میداد.
ماه به او فهماند چرا از این همه گفتن خسته نمیشود چون در آن لذتی نهفته است. لذتی پست از به رخ کشیدن عیوب، اشتباهات و تقصیرات دیگران و او به این لذت دلخوش بود. اگرچه هر بار که از دردهایش میگفت خوارتر میشد و این خواری را کاملاً در وجود خود حس میکرد و چون نمیتوانست خود را از این حس خلاص کند، احساس دردش بیشتر میشد. آگاهی بر درون خود بد جوری او را به هم ریخت. از خود خجالت کشید و شرمنده شد. نمیدانست چه کند. میخواست فریاد بزند. اما نه بارها گریخته بود. حرف زده و فریاد کرده بود. بارها انکار و سرکشی کرده بود. وقت آن رسیده بود تا کمی بشنود و تسلیم باشد. هر چند این تسلیم شدن درد بسیاری با خود به همراه داشته باشد. پس خود را به نور مهتاب سپرد. ماه گفت و گفت. و او صدایش را در اعماق قلب خود میشنید صدای خرد شدن خود را میشنید ولی دم بر نمیآورد؛ چرا که تصمیم خود را گرفته بود. نمیخواست این بار از درد واقعیت و حقیقت فرار کند. آن قدر به نور ماه خیره ماند تا زمانی که احساس کرد دلش آرام گرفته. سبک شده بود. سبک، سبک، سبکتر از همیشه و رها از تاریکیها و دردهای آزاردهنده.
شماره نشریه: شمیم نرجس شماره 17