دی ان ان evoq , دات نت نیوک ,dnn
شنبه, 06 مرداد,1403

فراخوان سلطان
*زينب مولودي گرسنه‌ای بود در دیاری. از میان مزبله‌ها چیزی می‌یافت و سدّ جوع می‌کرد. روزی صلا دادند که سلطان گرسنگان را بار عام داده به شکرانه‌ی شفای دختران دردانه؛ بیایید و بخورید و به جان سلطان دعا کنید. مرد گرسنه جارچیان را بپرسید که سلطان برای ورود به بارگاهش شرطی ننهاده؟ گفتند، شرط آن است که گرسنه باشی و خودت را به سرای ملوکانه رسانی. گرسنه چون شروط در خود همی‌دید، به طمع طعام رهسپار ملک ملوکانه و کاخ شاهانه گردید. به نیمه‌ی راه نرسیده بود که مردمانی دی...    ادامه »
كوثر كوثر محمد
ولادت اولین روز ماه ذیقعده بود. صدای مؤذن از سمت مسجدالنبی شنیده می‌شد. در خانه امام كاظم علیه‌السلام همه چشم به راه بودند. خدمتكاران، دور تا دور نجمه خاتون نشسته و دلداری اش می‌دادند. ـ ‌نگران نباشید ـ به زودی چشم های زیبایش را به دنیا می گشاید نجمه خاتون به دیوار تكیه زده و زیر لب ذكر می گفت. امام به همراه فرزندش رضا علیه السلام به مسجدالنبی رفته بودند. لحظات به كندی می‌گذشت و نجمه خاتون از درد، دندان‌ها را بر هم می فشرد. امام موسی كاظم علیه‌السلام به...    ادامه »
ره تو را مي‌خواند
*فاطمه رضاپور ميله‌اش را بشكن، باز كن اين غل و زنجير گران را از دست. ره، تو را مي‌خواند. نفسي تازه كن و پيش برو. به همان­جا كه افق نزديك است، آسمان رنگين است. به همان‌جا كه زمين مزرعه­ ي شادي‌هاست؛ غم و اندوهي نيست؛ شر و آشوبي نيست. دگر از اشك و شك و كاشكي، امّا و اگر مشك پر، چشم تري پيدا نيست. با توأم، هم‌نفس مرده­ي خفته، كه به زندان درون محبوسي. بيرون آ! سر بجنبان و به اطراف نگاهي انداز نفسي تازه كن و پيش برو *** به همان­جا كه... آرام! اندكي ساكت باش، نفس...    ادامه »
وقت چه تنگ است
* فاطمه رضاپور ساعتِ بندي من دو سه سالي است كه در بند من است. من به او عادت ديرين دارم. گه‌گداري انگار، با نگاهم تپش قلبش را مي‌شنوم. چه صدايي دارد! گوش‌هامان اي كاش تيزتر مي‌بودند! ساعتم حنجره‌اش مي‌گيرد بس كه فريادكنان مي‌گويد: هاي انسان! بشتاب، پابه‌پاي قدمم راه بيا، نفست هم­نفس من باشد و بگو با من كه زندگي فرياد است، راه تو طولاني، هدفت دورتر است. عمر تو كوتاه و سرعتت نيز كم است. همه­ ي ترس من اين است كه گاهي باشي، روز و شب بگذرد و ساكت و غافل...    ادامه »
عبور از پروانگی
 ... و اينك كه موسم عيد رسيده است؛ كودك دل‌شادمان از دريافت هديه‌ي خويش به اميد آمرزشت، نشسته است تا خلعت لطف و عنايتت را بر تن كند و خالصانه در جمع مومنان به نماز بايستد.

   ادامه »
تورّق لاله‌ها
سهام خيام؛ دختري ايراني ، نه از فلسطين نه از لبنان، از همين ايران، از هويزه. در سال 1347 متولّد شد و در مهر 1359 به درجه­ي رفيع شهادت نائل گشت. مقاومت بالاخره امتحانات آخر سال تمام شد و سهام با معدّل 20 كلاس پنجم را به اتمام رساند. پدر او را در مدرسه­ ي راهنمايي ثبت نام كرد و سهام خوشحال از شروعي دوباره، آماده‌ي رفتن به مدرسه مي ­شد. امّا تجاوز رژيم بعث عراق به ايران، تمام رؤياها و آرزوهاي او را ويران كرد. توهين و تحقير، محاصره، كشتار جوانان، گريه­ ي كودكان، اضطراب مردم شهر، ناامني، همه ...    ادامه »
دختر خوب مامان
محدثه هاشميان‌فر اگر دختر خوب مامان باشی و مثلاً مسئولیت شستن ظرف‏ها به عهده‌ي تو باشه، حتماً فهمیدی که اگه بعد از خوردن ناهار یا شام به سرعت ظرف‏ها را بشويی هم راحت‏تر شسته می‏شوند و هم ظروف کثیف روی هم انبار نمی‏شوند. امّا اگه فقط یك روز ظرف‏ها شسته نشه، کوهی درست می‏شه و حوصلت نمیاد که این قله‏ی کثیف رو فتح کنی. فهمیدی چی می‏خوام بگم؟ خیلی زرنگی! می‏خوام بگم قلب تو هم خیلی شبیه آشپزخانه‏ی مامانه. اگه بعد از این که فهمیدی صبرت کم شده و از...    ادامه »
تورّق لاله ها
تولّد: 1323 شهرستان درگز شهادت: 21 فروردین 1378 شهید سپهبد علی صیّاد شیرازی   1. مادر شهید: شهربانو شجاع «این همه مدرسه رفت و آمد فقط یک دوست داشت، پسر رفتگر محلّه­ مان. حاج آقا رفته بود براش بارانی و کت و شلوار خریده بود. نمی‌پوشید، می‌گفت دوستم غصّه می‌خوره». 2. همسر شهید: عفّت شجاع «وقتی بود واقعاً کمک حالم بود. سعی می‌کرد این‌طوری نبودنش را جبران کند. ظرف‌ها را می‌شست، آشپزخانه را تمیز می‌کرد، بچّه‌ها را نگه می&z...    ادامه »
 لقمه‌اي نان كنار سفره­ ي سلطان
 لقمه‌اي نان كنار سفره­ ي سلطان سعدی در گلستان می ‏گوید: عابد پارسایی، غارنشین شده بود و در آن‏جا دور از جهانیان، به عبادت به سر می‏برد و به شاهان و ثروتمندان به دیده‏ ی تحقیر می‏ نگریست و به زرق و برق دنیا اعتنایی نداشت. یکی از شاهان آن سامان برای آن عابد چنین پیغام داد: «از بزرگواری خوی نیک‏مردان توقّع و انتظار دارم، مهمان ما بشوند و با شکستن پاره نانی از سفره ‏ی ما با ما همدم گردند». عابد فریب خورد و به دعوت او جواب مثبت داد و به کنار سفره&...    ادامه »
براي برادرهايم
*محدثه سپهبدی «خواهش می‌کنم مامان، اصرار نکن، من تصمیمم رو گرفتم، این‌جوری برای همه بهتره. اصلاً چه لزومی داره جایی که درکم نمی‌کنند و بهم احترام نمیذارند، بمونم؟». نمی‌دونم این کلمات از کجا می‌اومد که پشت سرهم تکرار می‌شد. راستش خودم هم نمی‌دونستم چی می‌خوام. به خاطر اين حرف‌ها بابا باهام قهر کرد و رفت تو اتاقش. مریم سرش رو گرفت تو دستاش و یک گوشه نشست. مامانم هی قربون صدقه­ ام می‌رفت. داشتم خفه می‌شدم. کیفمو برداشتم و سریع رف...    ادامه »
صفحه 4 از 9ابتدا   قبلی   1  2  3  [4]  5  6  7  8  9  بعدی   انتها   
Escort